مقدمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به نام خداونده بخشنده مهربان

من منتظرم

همه در جست‌وجوي كوي تواند، بي‌ آن‌كه خوب تو را شناخته باشند. همه در هواي روي بهارند؛ بي آن‌كه از غصه زمستان، به تنگ آمده باشند.
همه در غربت شب، خوابيده‌اند، بي آن‌كه از صداي خروس سحري سراغ بگيرند.
پهناي شهر را وجب به وجب، گام به گام، كاويده‌ام. از نردبان‌هاي كوتاه و بلند مذاهب و مكتب‌ها، ايسم‌ها و فلسفه‌ها، از همه عبور كرده‌ام. رفته‌ام، فرو افتاده‌ام، برخاسته‌ام و خسته‌ام.
مي‌گويند تو گشايشي. فرج تويي. اين گشايش بايد شبيه يك گلستان باشد، پر از جوانه‌هاي صداقت. جايي براي تبسم بي‌دغدغه. من منتظرم.

*********
قصه شوق، محال است به تقرير آيد. كسي چه مي‌داند راز رسيدن در دل يك مشتاق كه مهجور مانده است چيست؟ كسي چه مي‌داند جز دل روشن تو؟!
ما از رفتن، تمناي رسيدن داريم و كوي مهدي خدا، انگار نزديك است؛ زير پلك يك ندبه، روي آواز يك سجاده و بر بلنداي شكفتن يك صبح آدينه. از رو به روي خانه كعبه، صدايمان زده‌اي كه: من گنجينه خدايم؛ اوج آرزوهاي ديرينه، با سيرتي شبيه محمد(ص)، با شوري به وسعت دلتنگي و با جشني از جنس خوش‌بختي.

*********
عدالت، ميوه درخت ظهور است كه با دست‌هاي نيرومند و آسماني تو غرس مي‌شود. عدالت، يعني برآمدن و تابيدن ماه براي همه چشم‌ها؛ حتي نابينا‌ها و شب‌پره‌ها. نزديك‌تر مي‌شوي، قرآن مي‌خواني و لبخند مي‌زني. من همان رؤياي صادقه‌ام كه در قلب خدا تعبير شد و اينك تعبير رؤياي خدا در سرزمين سوخته انسان.

*********
از تولد حرف مي‌زني. تولد دوباره روزي‌‌هاي معنوي و مادي. تولد ديگرباره جان‌هاي عاشق سرفرازي. مكث ديدار و زيبايي بر دشت خشك بي‌كسي و تنهايي. حضور پيوسته باران بر كام‌هاي تشنه ابدي. از راه مي‌رسي، بيدار مي‌شويم، راه مي‌رويم و همه سرزمين‌هاي نرفته دانش و انديشه، در كنار خاك پاي تو، بر ما مكشوف مي‌شود. به جزاي ستم‌ها كه بر خلايق مظلوم؛ آوار گشته بود. بر سر ظالمان، غضب مي‌باري و شيوه نوازش را ترويج مي‌كني. در انتظار توييم!

 

 


[ 18 مرداد 1396 ] [ 16:0 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

خدایا شکرت

 


[ یک شنبه 19 آذر 1396 ] [ 16:21 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

امشب چه شبی است...؟!

 


امشب، جبرئیل امین، دستی در نور و دستی در آینه دارد. شبی است که آفتاب حجاز، سر از مشرق روشنایی برمی ‏آورد و این شب بی ‏سحر را فرمان هجرت می‏ دهد.
امشب چه شبی است، شب بی‏ تکرار عبداللّه‏ و اینک، از او فرزندی خواهد آمد که جهان را بر پله اول خراجش نهادند تا او بپذیرد و آسمان را طفیلی آستانش گذاشتند تا قدرش، عالمی را حیران نماید. مردی می ‏آید تا بهار، بر قدم‏هایش بوسه زند و پرنده ‏های یخ‏بسته پاییز، بار دیگر سرود میلادش را تکثیر کنن و حجاز، از نوازش دستانش، این شهرت پنهان را از او هدیه گیرد.
او می ‏آید تا غبار را از پیراهن انسانیت بتکاند و تبسم خود را بر آینه‏ ها حک کند.
می ‏آید تا پرده از راز پنهان خلقت براندازد و لبانش، کلام خدا را به پهنه گیتی آواز دهد.
می آید تا نخلستان‏ها، آمدنش را سرک بکشند و دختران به ناحق دفن شده، از او عزت و شکوه گیرند.
آری! امشب محمد صلی ‏الله‏ علیه‏ و ‏آله می ‏آید تا آوازهای شادی و شور، از حنجره خشک و ماسیده مکه پخش شود و جهان، طلوع تازه‏ای را بنگرد؛ طلوعی را که هیچ آفتابی توان خلقش را ندارد.
مکه امروز بر صدر خبرهاست.
مکه، شهری است که فرشتگان الهی، به هم نشانش می‏دهند.

زود، از مهر پدر بی‏بهره ماند تا رحمه للعالمین شد
محمد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله می‏ آید؛ اما چه زود از نعمت مهر پدر و مادر محروم می‏شود! حال که خداوند اراده کرده تا معجزه‏ای بی‏بدیل را به خلق عرضه کند، چه جای شگفتی است، اگر دست تمام عوامل دنیوی را کوتاه کند؟! بگذار حبیب ما از مهر والدین، بی‏بهره باشد تا ما، خود محبت را بر او عرضه کنیم و او را از رحمت لبریز نماییم تا رحمه‏للعالمین شود.
محمد صلی‏ الله ‏علیه‏ و‏آله در خانه‏ای به دنیا آمد که از پاکی و طهارتش، حجاز بارها قصه رانده است؛ خانه‏ای که جز نام خدا، بر بزرگی کسی شهادت نداده است. آری، محمد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله آمد؛ در میان نسلی غارت‏زده اشتباه خویش؛ مردمی که در آتش جهالتشان شعله‏ ور بودند و دیوانگانی که از روی جهل، حرمت خویش را می ‏شکنند؛ نسلی که به زشتی و غارت و وحشی‏گری، شهره عصر بودند و خدا برای این قربانیان مانده در حضیض جهل و تاریکی، چراغ هدایتی مهربان فرستاده است.
 زمین، عشق را باور کرد
محمد صلی‏ الله‏ علیه ‏و‏آله آمد، تا زمین، طلوع عشق را باور کند و تیرگی‏ها، روشنای چشمانش را در خاطره ناسروده تقدیر خویش قاب بگیرند. او آمد تا در این شب قیرگون جهل، رنگ‏های خام، معنا بیابند و عشق را بر این صفحه تاریک بنگارند.
او آمد تا مکه، ـ جز بت‏هایش ـ احترام یابد و حجاز، عرصه جمعیتی متراکم شود که قصدی جز وحشی‏گری و غارت دارند.
او آمد تا نام خدا در زمین زنده بماند و حرمت ابدی و ازلی‏اش، چون چراغی روشن فراموش نشود. 
بر تو درود
ای که میلادت، نقطه عطف خلقت است! بر تو درود که عشق، خود را با نام تو تجلی داد و خلقت، بی‏وجود تو معنایی نداشت؛
ای بهترین خلق که پیامبران سلامت می‏کنند و تو را سید خویش می‏خوانند؛
ای آن‏که خدا از نور خویش، تو را آفرید و بر تو سلام داد و جهانی را در رکاب تو گذاشت تا معلوم شود که تاریخ انسان، چون تو نداشته و چون تو نمی‏آورد؛ و ای چراغ رها شده در پرواز! تو، عاشقانه سرود زندگی در گوش خلق زمزمه کردی؛ بر تو درود!
بگذار آتشکده‏ ها خاموش شوند!
جهان، تا خبر میلاد تو را شنید، چنان بر خود لرزید که عنان خویش از دست داد.
ورود تو آغاز تاریخ دیگری از حیات است و نباید چنین میلادی، بی‏صدا و بی‏ هیاهو باشد. بگذار وقتی هلهله شادی فرشتگان در فضای متروک جهان می‏ پیچد، ایوان‏های ظلم و جور، بر خویش تکانی بخورد و کاخ‏های محکم ستم بشکند و خوار شود! بگذار وقتی شعله حضور تو بر چراغ هدایت، روشنی می‏ بخشد، آتشکده هزار ساله به مرگ فرو رود تا خلق بدانند، چراغ همیشه روشن، تویی و نور را از هیچ سیاهی گدایی نکنند!
بگذار اهالی کوچه ‏های نخوت و غرور، بر ناتوانی و حیرت خویش معترف شوند که اینک، ندای پایان بزرگ‏ بینی‏شان بلند شد. پس با گوش جان بشنو صدای خداوندی را که از دهان جبرئیل جاری می‏شود.

علی خالقی

 


[ سه شنبه 16 آذر 1396 ] [ 21:19 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

 از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد . . .

 

 

 ستایش خداوندی را سزاست که از اسرار نهان ها آگاه است ،
و نشانه های آشکاری در سراسر هستی بر وجود او شهادت می دهند ؛
هرگز برابر چشم بینندگان ظاهر نمی گردد ؛
نه چشم کسی که او را ندیده می تواند انکارش کند ،
و نه قلبی که او را شناخت میتواند مشاهده اش نماید ..
در والایی و برتری از همه پیشی گرفته ؛
پس، از او برتر چیزی نیست ،
و آنچنان به مخلوقات نزدیک است که از او نزدیکتر چیزی نمی تواند باشد ...
مرتبه ی بلند او را از پدیده هایش دور نساخته ،
و نزدیکی او با پدیده ها، او را مساوی چیزی قرار نداده است ..
عقل ها را بر حقیقت ذات خود آگاه نساخته ،
اما از معرفت و شناسایی خود باز نداشته است ..
پس اوست که همه ی نشانه های هستی بر وجود او گواهی می دهند ،
و دل های منکران را بر اقرار به وجودش واداشته است ،
خدایی که برتر از گفتار تشبیه کنندگان و پندار منکران است ...

"خطبه ی 49 نهج البلاغه"


[ سه شنبه 14 آذر 1396 ] [ 21:15 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

با تو از شب های سرد بی کسی می گویم

  

... و با تو از شب های سرد بی کسی می گویم

از التهاب اشک، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت،

در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم

نه نای رفتن دارم، نه تاب ماندن

آرام و سنگین قدم بر می دارم، به کدامین سو، نمی دانم

سر به سوی آسمان می کنم،

معبودا! از این همه گذشتن خسته ام،

پناهم ده امشب، که از خویشتن گسسته ام،

به راه خود ادامه می دهم، چشمانم به دور دست ها خیره مانده،

گام هایم، آرام و آرام تر می شوند، دیگر سرما تمام وجودم را گرفته

نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم،

هوای پریدن به سرم زده،

ندایی در من نجوا می کند،

باور کن فردا خواهد آمد.

 


[ شنبه 30 آبان 1396 ] [ 17:31 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

 خداوندا اگر روزی !

 

خداوندا!

 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 

و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

 
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

 

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

 
دکتر علی شریعتی


[ شنبه 29 آبان 1396 ] [ 17:27 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

الهی!چه خوش روزی که ...

 

 

الهی!

 

چه خوش روزی که خورشید جلال تو بما نظری کند...

چه خوش روزی که مشتاق از مشاهده جمال تو مارا خبری دهد...

جان خود را طعمه ی باز سازیم که در فضای طلب تو پروازی کند...

و دل خود را نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد...


الهی!

ما در دنیا معصیت می کردیم...دوست تو محمد (ص) غمگین شود و دشمن تو ابلیسشاد...!


الهی!

کدام درد بود از این بیش... که معشوق توانگر و عاشق درویش...

 

الهی!

دست با ادب دراز است و پای بی ادب...

 

الهی!

جان به لب رسید...تا جام به لب رسید

 
 

[ شنبه 28 آبان 1396 ] [ 17:18 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

ملكا ذكر تو گویم

ملكا ذكر تو گویم

ملكا ذكر تو گویم كه تو پاكی و خدایی
نروم جز به همان ره كه توام راهنمائی


همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم كه به توحید سزائی


تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملك كامروایی


نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی،‌ تونصیر الامرایی[1]


تو حكیمی، تو عظیمی، تو كریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنائی


بری از رنج و گدازی، بری از درد ونیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرائی


بری از خوردن و خفتن،‌بری از شرك و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطائی


نتوان وصف تو گفتن كه در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نیایی


نبُد این خلق و تو بودی، ‌نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بكاهی نه فزایی


همه عزی و جلالی، همه علم و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی


همه غیبی تو بدانی، ‌همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بكاهی، همه كمّی تو فزایی


احدٌ لیس كمثله، صمدٌ لیس له ضدّ
لِمَنْ المُلك[2] تو گویی كه مرآن را تو سزایی


لب و دندان «سنائی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی[3]

 


[ جمعه 27 آبان 1396 ] [ 20:14 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

الهی! عمر خود بر باد کردم

 مناجات نامه

الهی! خواندی تأخیر کردم. فرمودی تقصیر کردم.
الهی!  عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
الهی!  اگر کار به گفتار است بر سر همه تاجم و اگر به کردار است به پشه و مور محتاجم.
الهی!  بیزارم از طاعتی که مرا به عجب آرد. مبارک معصیتی که مرا به عذر آرد.
الهی!  اگر بر دار کنی رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.
الهی!  گناه در جنب کرم تو زبون است، زیرا که کرم تو قدیم و گناه اکنون است.
الهی!  اگر عبدالله را بخواهی سوخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را و اگر بخواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را
الهی!  اگر یکبار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.
الهی!  همه از تو ترسند و عبدالله از خود زیرا که از تو همه نیک آید و از عبدالله بد.
الهی!  گفتی کریمم امید برآن تمام است. چون کرم تو در میان است نا امیدی حرام است.
الهی!  اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می نهادی می دانستی که چنینم.
الهی!  همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.
الهی!  اقرار کردم به مفلسی و هیچکسی. ای یگانه ای که از همه چیز مقدسی. چه شود اگر مفلسی را به فریاد رسی.
الهی!  اگر با تو نمی گویم افکار می شوم. چون با تو می گویم سبکبار می شوم.
الهی!  ترسانم از بدی خود بیامرز مرا به خوبی خود.
الهی!  بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن. پادشاها گریخته بودیم تو خواندی، ترسان بودیم بر خوان "لاتقنطوا ..." تو نشاندی.
الهی!  بر سر از خجالت گرد داریم و رخ از شرم گناه زرد داریم.
الهی!  اگر دوستی نکردیم، دشمنی هم نکردیم. اگر چه بر گناه مصریم بر یگانگی حضرت تو مقریم.
الهی!  در سر خمار تو داریم و در دل اسرار تو داریم و به زبان استغفار تو داریم.
الهی!  اگر گوییم ثنای تو گوییم و اگر جوییم رضای تو جوییم.
الهی!  بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن و به گناه روی ما را سیاه مکن.
الهی!  تقوایی ده که از دنیا ببریم، روحی ده که از عقبی برخوریم. یقینی ده که در آز بر ما باز نشود و قناعتی ده تا صعوه حرص ما باز نشود.
الهی!  دانایی ده که از راه نیفتیم و بینایی ده تا در چاه نیفتیم. دست گیر که دستاویزی نداریم، بپذیر که پای گریزی نداریم.
الهی!  درگذر که بد کرده ایم و آزرم دار که آزرده ایم.
الهی!  مگوی که چه کرده ایم که دردا شویم و مگوی که چه آورده یی که رسوا شویم.
الهی!  توفیق ده تا در دین استوار شویم. عقبی ده تا از دنیا بیزار شویم. بر راه دار تا سرگردان نشویم.
الهی!  بیاموز تا سر دین بدانیم. برفروز تا در تاریکی نمانیم. تلقین کن تا آداب شرع بدانیم. توفیق ده تا خنگ طمع نرانیم. تو نواز که دیگران ندانند، تو ساز که دیگران نتوانند. همه را از خودپرستی رهایی ده. مه را به خود آشنایی ده. همه را از مکر شیطان نگاهدار. همه را از کید نفس آگاه دار.
الهی!  فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز. می نمایی که بخواه و می گویی که بپرهیز.
الهی!  گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.
الهی!  عمر بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم. گفتی و فرمان نکردم. درماندم و درمان نکردم.
الهی!  تو ساز که ازین معلولان شفا نیاید، تو گشای که از این ملولان کاری نگشاید.
الهی!  به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار که بد پریشانیم.
الهی!  ظاهری داریم شوریده. باطنی داریم در خواب. سینه ای داریم پر آتش. دیده ای داریم پر آب. گاه در آتش سینه می سوزیم و گاه از آب چشم غرقاب.
الهی!  اگر نه با دوستان تو در رهم، آخر نه چون سگ اصحاب کهف بر درگهم. انتظار را طاقت باید و ما را نیست. صبر را فراغت باید و ما را نیست.
الهی!  مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را و مران این بنده آموخته را ...

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری


[ جمعه 26 آبان 1396 ] [ 20:6 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]

علی را در محراب عشق کشتند !

 

 بانگ شبون بلنداست و گویی این همه ناله را پاسخی نیست.
زمینیان در ماتمند و آسمانیان چشم انتظار و علی چون همیشه مظلوم...
امشب عجب حالی دارد حسن، نمی‌داند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر می‌نگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته.
علی را در محراب عشق کشتند ،
فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شب‌هایشان را روشن کند .
علی غریب و تنها، شکوه در چاه می‌کرد، نخلستان‌های کوفه هیچگاه ناله‌های شبانه‌اش را از یاد نخواهد برد .
دل آسمانی‌اش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند می‌زد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بسته‌اند
علی رهسپار است و دلها در پی او روان،
او می‌رود و حسرت ابدی جهان را فرا می‌گیرد،
چرا که علی یگانه بود ...


[ جمعه 25 آبان 1396 ] [ 20:0 ] [ مجتبی مومن ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد