با تو از شب های سرد بی کسی می گویم

  

... و با تو از شب های سرد بی کسی می گویم

از التهاب اشک، از عبور سنگین لحظه ها و سکوت مرگ آور حسرت،

در این صحرای بی پایان، به روی ماسه های سرنوشت خویش می بارم

نه نای رفتن دارم، نه تاب ماندن

آرام و سنگین قدم بر می دارم، به کدامین سو، نمی دانم

سر به سوی آسمان می کنم،

معبودا! از این همه گذشتن خسته ام،

پناهم ده امشب، که از خویشتن گسسته ام،

به راه خود ادامه می دهم، چشمانم به دور دست ها خیره مانده،

گام هایم، آرام و آرام تر می شوند، دیگر سرما تمام وجودم را گرفته

نفس هایم به شماره افتاده و دیگر توان ایستادن ندارم،

هوای پریدن به سرم زده،

ندایی در من نجوا می کند،

باور کن فردا خواهد آمد.

 


[ شنبه 30 آبان 1396 ] [ 17:31 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]

 خداوندا اگر روزی !

 

خداوندا!

 

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی 

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 

و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

 
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

 

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...

 
دکتر علی شریعتی


[ شنبه 29 آبان 1396 ] [ 17:27 ] [ مجتبی مومن ]
[ 8 نظر ]

الهی!چه خوش روزی که ...

 

 

الهی!

 

چه خوش روزی که خورشید جلال تو بما نظری کند...

چه خوش روزی که مشتاق از مشاهده جمال تو مارا خبری دهد...

جان خود را طعمه ی باز سازیم که در فضای طلب تو پروازی کند...

و دل خود را نثار دوستی کنیم که بر سر کوی تو آوازی دهد...


الهی!

ما در دنیا معصیت می کردیم...دوست تو محمد (ص) غمگین شود و دشمن تو ابلیسشاد...!


الهی!

کدام درد بود از این بیش... که معشوق توانگر و عاشق درویش...

 

الهی!

دست با ادب دراز است و پای بی ادب...

 

الهی!

جان به لب رسید...تا جام به لب رسید

 
 

[ شنبه 28 آبان 1396 ] [ 17:18 ] [ مجتبی مومن ]
[ نظر بدهید ]

ملكا ذكر تو گویم

ملكا ذكر تو گویم

ملكا ذكر تو گویم كه تو پاكی و خدایی
نروم جز به همان ره كه توام راهنمائی


همه درگاه تو جویم، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم كه به توحید سزائی


تو زن و جفت نداری، تو خور و خفت نداری
احد بی‌زن و جفتی، ملك كامروایی


نه نیازت به ولادت، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی،‌ تونصیر الامرایی[1]


تو حكیمی، تو عظیمی، تو كریمی، تو رحیمی
تو نماینده فضلی، تو سزاوار ثنائی


بری از رنج و گدازی، بری از درد ونیازی
بری از بیم و امیدی، بری از چون و چرائی


بری از خوردن و خفتن،‌بری از شرك و شبیهی
بری از صورت و رنگی، بری از عیب و خطائی


نتوان وصف تو گفتن كه در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نیایی


نبُد این خلق و تو بودی، ‌نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی، نه بكاهی نه فزایی


همه عزی و جلالی، همه علم و یقینی
همه نوری و سروری، همه جودی و جزایی


همه غیبی تو بدانی، ‌همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بكاهی، همه كمّی تو فزایی


احدٌ لیس كمثله، صمدٌ لیس له ضدّ
لِمَنْ المُلك[2] تو گویی كه مرآن را تو سزایی


لب و دندان «سنائی» همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی[3]

 


[ جمعه 27 آبان 1396 ] [ 20:14 ] [ مجتبی مومن ]
[ نظر بدهید ]

الهی! عمر خود بر باد کردم

 مناجات نامه

الهی! خواندی تأخیر کردم. فرمودی تقصیر کردم.
الهی!  عمر خود بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم.
الهی!  اگر کار به گفتار است بر سر همه تاجم و اگر به کردار است به پشه و مور محتاجم.
الهی!  بیزارم از طاعتی که مرا به عجب آرد. مبارک معصیتی که مرا به عذر آرد.
الهی!  اگر بر دار کنی رواست، مهجور مکن و اگر به دوزخ فرستی رضاست، از خود دور مکن.
الهی!  گناه در جنب کرم تو زبون است، زیرا که کرم تو قدیم و گناه اکنون است.
الهی!  اگر عبدالله را بخواهی سوخت، دوزخی دیگر باید آلایش او را و اگر بخواهی نواخت، بهشتی دیگر باید آسایش او را
الهی!  اگر یکبار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.
الهی!  همه از تو ترسند و عبدالله از خود زیرا که از تو همه نیک آید و از عبدالله بد.
الهی!  گفتی کریمم امید برآن تمام است. چون کرم تو در میان است نا امیدی حرام است.
الهی!  اگر امانت را نه امینم، آن روز که امانت می نهادی می دانستی که چنینم.
الهی!  همچو بید می لرزم که مبادا به هیچ نیرزم. فریاد از معرفت رسمی و عبارت عاریتی و عبادت عادتی و حکمت تجربتی و حقیقت حکایتی.
الهی!  اقرار کردم به مفلسی و هیچکسی. ای یگانه ای که از همه چیز مقدسی. چه شود اگر مفلسی را به فریاد رسی.
الهی!  اگر با تو نمی گویم افکار می شوم. چون با تو می گویم سبکبار می شوم.
الهی!  ترسانم از بدی خود بیامرز مرا به خوبی خود.
الهی!  بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن. پادشاها گریخته بودیم تو خواندی، ترسان بودیم بر خوان "لاتقنطوا ..." تو نشاندی.
الهی!  بر سر از خجالت گرد داریم و رخ از شرم گناه زرد داریم.
الهی!  اگر دوستی نکردیم، دشمنی هم نکردیم. اگر چه بر گناه مصریم بر یگانگی حضرت تو مقریم.
الهی!  در سر خمار تو داریم و در دل اسرار تو داریم و به زبان استغفار تو داریم.
الهی!  اگر گوییم ثنای تو گوییم و اگر جوییم رضای تو جوییم.
الهی!  بنیاد توحید ما خراب مکن و باغ امید ما را بی آب مکن و به گناه روی ما را سیاه مکن.
الهی!  تقوایی ده که از دنیا ببریم، روحی ده که از عقبی برخوریم. یقینی ده که در آز بر ما باز نشود و قناعتی ده تا صعوه حرص ما باز نشود.
الهی!  دانایی ده که از راه نیفتیم و بینایی ده تا در چاه نیفتیم. دست گیر که دستاویزی نداریم، بپذیر که پای گریزی نداریم.
الهی!  درگذر که بد کرده ایم و آزرم دار که آزرده ایم.
الهی!  مگوی که چه کرده ایم که دردا شویم و مگوی که چه آورده یی که رسوا شویم.
الهی!  توفیق ده تا در دین استوار شویم. عقبی ده تا از دنیا بیزار شویم. بر راه دار تا سرگردان نشویم.
الهی!  بیاموز تا سر دین بدانیم. برفروز تا در تاریکی نمانیم. تلقین کن تا آداب شرع بدانیم. توفیق ده تا خنگ طمع نرانیم. تو نواز که دیگران ندانند، تو ساز که دیگران نتوانند. همه را از خودپرستی رهایی ده. مه را به خود آشنایی ده. همه را از مکر شیطان نگاهدار. همه را از کید نفس آگاه دار.
الهی!  فرمایی که بجوی و می ترسانی که بگریز. می نمایی که بخواه و می گویی که بپرهیز.
الهی!  گریخته بودم تو خواندی. ترسیده بودم بر خوان تو نشاندی. ابتدا می ترسیدم که مرا بگیری به بلای خویش، اکنون می ترسم که مرا بفریبی به عطای خویش.
الهی!  عمر بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم. گفتی و فرمان نکردم. درماندم و درمان نکردم.
الهی!  تو ساز که ازین معلولان شفا نیاید، تو گشای که از این ملولان کاری نگشاید.
الهی!  به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار که بد پریشانیم.
الهی!  ظاهری داریم شوریده. باطنی داریم در خواب. سینه ای داریم پر آتش. دیده ای داریم پر آب. گاه در آتش سینه می سوزیم و گاه از آب چشم غرقاب.
الهی!  اگر نه با دوستان تو در رهم، آخر نه چون سگ اصحاب کهف بر درگهم. انتظار را طاقت باید و ما را نیست. صبر را فراغت باید و ما را نیست.
الهی!  مکش این چراغ افروخته را و مسوز این دل سوخته را و مران این بنده آموخته را ...

مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری


[ جمعه 26 آبان 1396 ] [ 20:6 ] [ مجتبی مومن ]
[ نظر بدهید ]

علی را در محراب عشق کشتند !

 

 بانگ شبون بلنداست و گویی این همه ناله را پاسخی نیست.
زمینیان در ماتمند و آسمانیان چشم انتظار و علی چون همیشه مظلوم...
امشب عجب حالی دارد حسن، نمی‌داند از غم فراق پدر بگرید یا بر این وصال ابدی غبطه خورد و حسین همچنان به پدر می‌نگرد ، پدر که غریبانه در بستر جهل کوفیان خفته.
علی را در محراب عشق کشتند ،
فرق عدالت را در شام سیاهی شکافتند و نخواستند آفتاب، ظلمت شب‌هایشان را روشن کند .
علی غریب و تنها، شکوه در چاه می‌کرد، نخلستان‌های کوفه هیچگاه ناله‌های شبانه‌اش را از یاد نخواهد برد .
دل آسمانی‌اش پر بود از عشق خدا و همین عشق او را به عرشیان پیوند می‌زد و امشب عرش را در مقدمش، آذین بسته‌اند
علی رهسپار است و دلها در پی او روان،
او می‌رود و حسرت ابدی جهان را فرا می‌گیرد،
چرا که علی یگانه بود ...


[ جمعه 25 آبان 1396 ] [ 20:0 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]

حکایتی از مثنوی

 یک شکارچی، پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی.
اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
پند اول را در دستان تو می‌دهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد.
پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن. مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست.
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی.
مرد شگارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.
ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟
مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.
پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است.


[ سه شنبه 24 آبان 1396 ] [ 12:16 ] [ مجتبی مومن ]
[ نظر بدهید ]

خدایا من رو ببخش که...

 

خدایا من رو ببخش که همیشه ازت طلبکارم ... 

چرا ؟! 

نمیدونم شاید فکر میکنم :  " چون بهم لطف کردی و منو آفریدی ، مدیون من شدی ! " 

خدایا ببخش که همیشه به فکر معامله کردن با تو بودم : ... " خدایا اگه فلان کارو واسم انجام بدی ... منم قول میدم که فلان و بهمان ... " 

خنده ام میگیره شاید هم گریه ، تو میدونی که نمیتونم سر قولم بمونم؛ ولی جوابم رو با محبتت دادی ... خدایا آخه چرا ؟

خدایا من دردونه ی مخلوقاتتم و شاید به همین خاطر ننر بار اومدم ... 

خدایا من باهات کلی حرف دارم و تو هم همیشه برام وقت داشتی و داری 

خدایا من فکر میکنم تو خیلی عاشقم بودی و هستی 

تو هزاران  نشونه برام فرستادی 

تو اینقدر عاشقم بودی و هستی که شریف ترین انسانها رو برای رسوندن پیغامت برام انتخاب کردی و فرستادی ، و بهترینشون، همونی که از ابتدا به امین بودن معروف بود ... 

خدایا تو خیلی بهم پوئن و امتیاز دادی، ولی من دارم می بازم 

من دارم به خودم می بازم ...

باختی بزرگتر از این وجود داره که فقط وقتی سر و کله ام دور و برت پیدا میشه که دچار مشکلی شده باشم ؟

خدایا این دستهای منه 

همونی که همیشه بطرفت درازه 

و این هم سری که جلوی همه خم شده 

ولی افسوس از یکبار طاعتِ با صداقت برای اطاعت

خدایا ... این منم ... اشرف مخلوقاتت ... جانشین تو بر روی زمین ...

همونی که وقتی منو آفریدی خودت رو احسن الخالقین نامیدی 

خدایا من دارم به خودم می بازم

خدایا دستم رو بگیر ...

دست کسی رو که

امیدی به طاعت ناچیز و ریایی خودش نداره ...


[ سه شنبه 23 آبان 1396 ] [ 12:9 ] [ مجتبی مومن ]
[ نظر بدهید ]

تو خوب باش

 


[ شنبه 21 آبان 1396 ] [ 16:10 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]

به دنبال خدا نگرد

 

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


[ شنبه 22 آبان 1396 ] [ 15:43 ] [ مجتبی مومن ]
[ 2 نظر ]

خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته...!!

 

 

 خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته.!!

  بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم...


     بیا تا دل کوچــــــــــکم را
  خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم..!


   خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره..
    که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم!!


      بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن...
     که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم!!!


          خدایـــا کمـــک کـــن :
     که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد...


   کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش...
    مبـــادا بمیـــرد...!!!


     خــــدایــا دلــــــم را
      که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت...


    اگر چه شــــــکســــــته!!!
             شبــــی می فرســــتم بــرایــت...!!!



[ شنبه 20 آبان 1396 ] [ 15:34 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]

قلب من خانه ی خداست...

 

ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه نمیکنم

خداوند اینجاست

اشکهای مرا پاک می کند...چون...

قلب من خانه ی خداست

ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم اما هرگز در سقوط تنها نمی مانم

خداوند هست و مرا بلند می کند... چون...

قلب من خانه ی خداست

شاید گاهی رنج بکشم اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی مانم

پروردگار مرا از رنجها رها می کند...چون...

قلب من خانه ی خداست

خوشحالم برای اینکه میدانم هرگز تنها نیستم

خداوند همواره با من است...چون...

قلب من خانه ی خداست...    

 


[ چهار شنبه 17 آبان 1396 ] [ 22:49 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]

یارب ز شراب عشق سرمستم کن !

                         

الهی! بر هر که داغ محبت خود نهادی، خرمن وجودش را به باد نیستی در دادی.
الهی! همه آتش ها بی محبت تو سرد است و همه نعمتها بی لطف تو درد است.
الهی! مخلصان به محبت تو می نازند و عاشقان به سوی تو می تازند. کار ایشان تو بسازکه دیگران نسازند، ایشان را تو نواز که دیگران ننوازند.
الهی! محبت تو گلی است محنت و بلا خار آن، آن کدام دل است که نیست گرفتار آن.
الهی! از هر دو جهان محبت تو گزیدم و جامه بلا بریدم و پرده عافیت دریدم.
یارب ز شراب عشق سرمستم کن
وز عشق خودت نیست کن و هستم کن
از هرچه بجز عشق خودت تهی دستم کن
یکباره به بند عشق پا بستم کن
الهی! چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر و چون در خودم نگرم از جمله خاکسارانم و خاک بر سر.
الهی! مرا دل بهر تو در کار است وگرنه با دل چکار است، آخر چراغ مرده را چه مقداراست؟
الهی! تا به تو آشنا شدم از خلق جدا شدم، در دو جهان شیدا شدم، نهان بودم و پیداشدم.

نی از تو حیات جاودان می خواهم
نی عیش و تنعم جهان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهم
هر چیز رضای توست آن می خواهم


[ سه شنبه 16 آبان 1396 ] [ 20:22 ] [ مجتبی مومن ]
[ 1 نظر ]